درجمع نخودمغزان قوی بازو 
چشمان مستشان از داغی زندگی
خوشبختی را در ساندویچ میگو می بیند و بس.!!!

انسان زاده شدن تجسم وظیفه بود...
انسان دشواری وظیفه است ...
رخصت زیستن را دست بسته ، دهان بسته گذشتم...

...
دف مده ، دف مده
من نروم تا نخورم
عشوه مده         عشوه مستان نخرم
وعده مکن          مشتری وعده نــــیم
یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دف کنی
رو که بجز حق نبری
گرچه چنین بی خبرم
پرده مکن
پرده مدر     در سپس پرده مرو
راه بده          یا تو برون آی ز حرم
ای دل و جان بنده تو
بنده شکر خنده تو
خندهء تو چیست ، بگو ؟
جوشش دریای کرم

لاف زنم لاف
که تو راست کنی لاف مرا
ناز کنم ناز
که من در نظرت معتبرم
      چه عجب ار خوش خبرم
چون که تو کردی خبرم
       چه عجب ار خوش نظرم
چون که تویی در نظرم
بر همگان گر زفلک
زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
من طلب اندر طلبم
تو طرب اندر طربی
آن طرب در طلبم
پا زد و بر گشت سرم
آن دل آوارهء من گر ز سفر باز رسد
خانه تهی یابد او
هیچ نبیند اثرم !
...

باید چیزی می نوشتم...
-
-
-
-
-
-
-
رهایم نمی کنند این غربت نشینان تلخ انگار...آخر مرا چه به حرف عشق و حدیث مجنونی!
آخر مرا چه به فریاد...!
مرا چه به شک صداقت زندگی ...!
آخر مرا چه به بازی آس پیک...!
دیگر مرا چه به ، باورهای نازکشان ...!
نقابهای عاشقشان...!!
تنها کارته باقی مانده برایم دو خشته ...!

نمی توانی بفهمی
که پسرک آن همه وقت چگونه صبر کرد .!!
و گوش سپرد تا مردی شود ...!!
نمی توانی فهمید و هیچگاه هم نخواهی فهمید...!!


خو کرده ام قفس را
میل رها شدن نیست .


پرده ای می گذرد
پرده ای می آید :
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ .
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ:
دنگ... دنگ... دنگ 

سهراب


باز بر حاشیه پنجره با ترانه ، بهانه می بافد
عنکبوت ...

صبوری می کنم ...
دو ... ر ... می
یک ... دو ... سه
آسمان ... خاک ... سکوت
سکوت ... سکوت ... سکوت
و دوباره از نو....
 
شاید این بار تا رَجه آخر ببافد 
شاید این بار در پناه پرده تارش
چیزه دیگر شدم
خرده ماسه ای شاید
 
چند روزی کار دارد ... 
 

هوا گرگ و میش بود ... حوالی عصر شاید .

روبروی چشمانم
خیره شد در چشمانش ،
از آینده زیبا گفت به او .
از خوش رنگی آینده با او .

چند ساعتی طول کشید تا او را خواب کرد 
و بازگشت پی دنیای دورنگ خود .
تا طلوع لذت برد در دورنگیش و خوشحال بود از پیروزی امروزش .

غافل از چشمان من ... غافل از دل او .
و من تا طلوع
در مفهوم واژه اعتماد
در معنی واژه عشق 
دست و پا زدم ...!!
 
 


سعی می کنم اثرات انگشته روی شیشه تلفن همراهم رو
با شسته دسته راستم پاک کنم .!
پاکه پاک از تمامه اثراته انگشت.!
ولی بعد پاک کردن تازه می فهمم شیشه تلفن همراهم خط زیاد داره !
خطای عمیق که دیگه انگشته شسته راستم نمی تونه پاکش کنه.!





چند روزیست در تولدی دیگر
لبخند را از ماسک جدیدم پاک کردم ...

احساس خوبی دارم
چون این بار جای دهان، چشم گذاشته ام ...

عاشقه فریادی هستم که گلیمش را از سکوت بیرون می کشد ... 




اگر گفتی تو دست من چیست ؟

- آب نبات ! 
- نه
- پسته !
- نه
- سنجاق سر مامان !

و مشتت و باز می کنی ، خالی ست !

بگذار که انسان ساده ترین دروغ های خوب را باور کند ...





اینجا ساعت ۳ بامداد است...
نگاه کن ، خوب ... اولین نگاه است ...    
فریاد بکش ... اولین فریاد است ...


                    




 


نمی دانم پسرک قصه های من از چه می ترسد...!