صنعت من

سیاست تو

نور، آب، زمین، جان، سخن

سیاره ما

سرنوشت همه

سلیقه او

درجمع نخودمغزان قوی بازو 
چشمان مستشان از داغی زندگی
خوشبختی را در ساندویچ میگو می بیند و بس.!!!

انسان زاده شدن تجسم وظیفه بود...
انسان دشواری وظیفه است ...
رخصت زیستن را دست بسته ، دهان بسته گذشتم...

...
دف مده ، دف مده
من نروم تا نخورم
عشوه مده         عشوه مستان نخرم
وعده مکن          مشتری وعده نــــیم
یا بدهی یا ز دکان تو گروگان ببرم
گر تو بهایی بنهی تا که مرا دف کنی
رو که بجز حق نبری
گرچه چنین بی خبرم
پرده مکن
پرده مدر     در سپس پرده مرو
راه بده          یا تو برون آی ز حرم
ای دل و جان بنده تو
بنده شکر خنده تو
خندهء تو چیست ، بگو ؟
جوشش دریای کرم

لاف زنم لاف
که تو راست کنی لاف مرا
ناز کنم ناز
که من در نظرت معتبرم
      چه عجب ار خوش خبرم
چون که تو کردی خبرم
       چه عجب ار خوش نظرم
چون که تویی در نظرم
بر همگان گر زفلک
زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم
من طلب اندر طلبم
تو طرب اندر طربی
آن طرب در طلبم
پا زد و بر گشت سرم
آن دل آوارهء من گر ز سفر باز رسد
خانه تهی یابد او
هیچ نبیند اثرم !
...