مثل کرکره چوبی اتاق ، منم آویزونم از زندگی‌ ، همیشه . 

 

 

حالا هست که می‌فهمی ، حتی فکر اینکه واسه یه درصد کوچیک ممکن ببینیش ، هفته رو میسازه برات .
فعلا یه لیوان چایی تو دستم ،
می‌دونم بازم باید منتظر بمونم .

با انگشتم یه فاصلهٔ باریک درست می‌کنم تو کرکرهٔ چوبی اتاق ،
بادی رو تماشا می‌کنم که بزور دست برگا رو میگیره تا تو آسمون بازی بده ،
و به این فکر می‌کنم که تو بهترین دههٔ عمرم ، عمرت با تو چطور گذروندم .

بذار دنیا بدونن ، بذار همه بفهمن . 

تا الان بارها گفتم با خودم ، این نقطه آخر این داستان
و باز یا خودم نخواستم باور کنم یا باز تو اومدی ، هی‌ ادامه دادی این قصه تمام شده رو . 

 

کاش به اندازهٔ یه اپسیلوم اراده داشتی . اون وقت بهت می‌گفتم می‌شه درستش کرد یا نه ...
ولی‌ ، بار‌ها ، بارها امتحانت کردم .

دربارهٔ الی... خوب بود و خوب بود که بشینی‌ پیش یه بلوندی فیلمی ببینی‌ که بازیگران میخ کوبش کردن رو صندلی. ولی‌ آخر نفهمیدم این دسته صندلی سمت راستی‌ مال من بود یا مال صندلی اون .

باز هم به من نگاه کن .
باز هم سر را به سمت من به آهستگی بچرخان .
باز هم گره بزن چشمانت را در تمام وجودم .
باز هم با آن نگاه گرمت ، عوض کن رنگ این زندگیم را .
.
.
.
نمیشد جوری ، یه طوری الان دیگه ، الان نباشه ، فردا هم نباشه .
اصلا همچی‌ با نگاهی‌ دیگه اصلا نباشه، جوری که دیگه انگار اصلا نبوده از اولش ،
اون وقت شاید من دیگه اینقدر همه چی‌ رو از اول مرور نکنم ، ولش کنم هر چی‌ خواست پیش بیاد .

و اینگونه سرنوشت بر مرگ من فرمان داد فردا سر ساعت ۱ بعد از ظهر به مدت ۲ ساعت .
مرا اشتیاقی است بر این مرگ وصف ناشدنی. 

اتاقی‌ شیشه‌ای ، دو در چهار متر.
زندگی‌ آویزان از دیوار .
ارتباطات خاص ، ارتباطات گرم ، ارتباطات دو طرفه.
نوشیدنیهای سرد بی‌ روح .
کرکرهٔ چوبی ارزان .
دروغهای نوشخار شده .
بدنهای خاکستری غول پیکر.
آرزوی دفتر با جدی سیاه روی بخاری .
بخاری سرد ، مرده .
تلفنهای شناسایی .
فاصله از پشت کرکره تا اونجا .
حمام گرم بی‌ موقع . بد موقع .

دیالوگ‌های زندگی‌ . تکراری . 

ارتباطات اجباری . انسانهای کمیاب . انتظار جواب .

و از هم اکنون تا اطلاع ثانوی زندگی‌ با میم . نون
و از هم اکنون تا اطلاع ثانوی زندگی‌ با آخ...  

 

می‌شه لطفا پات رو از رو سرم برداری ،
صدات که میشنوم ، به علت وجودی خودم ، اینکه چرا باید اصلا باشم ، شک می‌کنم .

تو یک نخود مغزه ، بزرگ باسن بند انگشتی هستی‌ .
میگیری که چی‌ میگم ، دقیقا تو ، نه شما نه !!  تو ... اول شخص مفرد .

 

کوچکترین مولکول بدنم هم هیچ احساسی‌ بهت نداره ،
 حالا هی‌ بشین رو پا خرج کن خودت و...!! 

 

.

 

پسرک نخود مغز هنوز منتظر خبری از تو... 

 

*خاک همان قدر سرد است که هوا

یه احمق بی‌ اراده که دوست داشت فیلسوف باشد . 

 

*.* : یه خبر هیجان انگیز دارم برات، 
 !- : هیجان ، چندین سالی‌ هست طعم ش رو فراموش کردم.
*.* : وقتی‌ اومدم بهت گفتم ، اون احساسی‌ که پیدا میکنی‌ ، ما اسمش گذشتیم هیجان.