باشد .. باشد ...
حال که این طور دوست داری ، باشد..
برو..
برو..
برو..

ولی اگه خواستی زمانی بازگردی من همین دیوانه باقی خواهم ماند...
دیوانگی عادتی شده است ...
می دانم که دیوانه شدن در چرخ پر سرعت پیشرفت مسخره است...
می دانم .. خوب می دانم...

برای چندمین بار امشب هم فراموشت می کنم...

با یه بغل گل خوشبختی
با یه بغل گل آرزوهای سفید 
رویای شبم طالعه سفیدت ...


باز نوک انگشتانم تیر می کشد ... به این هم دارم عادت می کنم...




تو..
چه می خواهی ...  
بغزت را بشکن...
نکنه این هم از دسته روابط صمیمیت باشد.. !!
هست ...!!  بگو ... هست ...!!
من که گفتم :
نمی خواهم در آغوشت بگیرم
که می خواهم در آغوشت بمیرم
بعد راه خود برو.. بدون من ...  
آرام میشوی اگه تمامه آسمان فردا را با  ُ سین ُ رنگ کنم..؟
آرام میشوی اگه اشکهایم شوی..؟
غیر از دستانت ...؟؟ نه .. نه ..هیچ نمی خواهم 

شب :
گفتمت که من بودم رنگت را
ان رنگی کردم که دوست داری...
شاد شدی ... شاد نشدی ...
صبح:
من پشیمانم از گفتن ...


تند می بارید باران...
رقص هر قطره به روی چشمانش...
و نگاه من همه ماتش
و نگاه من
همچو باران ...
من هزار حرف در دل بود ، اما با زبان خاموش ..
اما من حرف او را پای تا سر گوش بودم..
چون مرا اموخته اند که فقط گوش باشم...

خورشید
طلوع نکن فردا...
خورشید
بر هم نزن این ارامش شبم را ...

خورشید
طلوع کن...
ولی برای یک بار هم که شده
برای من...

بگذار از این همه طلوعی که کرده ای
یک طلوع از ان من باشد...

          ـ*ـ*ـ*ـ*ـ*ـ*ـ*ـ*ـ*ـ*ـ*ـ*ـ*ـ

ای کاش هم صدایم می شدی
در اوای زیستن
ای کاش هم پروازم می شدی
در اسمان چشمانت
ای کاش هم رنگم می شدی
در تابلوی سفید طالعه ام
ای کاش هم گامم می شدی
در فراسوی جا ده های سرنوشتم
ای کاش هم شانه ام می شدی
در بلندای فردای خاکستری
ای کاش هم بازیم می شدی
در مات کردن گذشتهء یخی
ای کاش هم راهم می شدی
در گذر از امروز ...
از امروزه تلخ ... تلخ...
ای کاش هم پروازم می شدی...


نه نغمه نـــی خواهم و نــه طـــرف چمن
نـه یـــار جوان ، نـه بـــاده صــــاف کــــهن

خــواهم که در خلوتــکده ای از هـمه دور
من باشم و من باشم و من باشم و من


ـ*ـ*ـ*ـ

چشمانت را می خوانم

فقط بهانه می گیرد...
بهانه می خواهد ...
نمی خواهم فقط بهانه باشم...

می ترسم ارزش رو راستی رو نداشته باشی...
می ترسم قدرت یک رنگی رو نداشته باشی ...
اخه تو همیشه همه رنگی میشی... حتی خاکستری...

کاش این دفعه تو می گفتی چه کنیم ..
هم من .. هم تو ...


هوای سیاه شهر قدیم...
هوای سپید سر زمین جدید ...
هیچ کدام ارزش دم را ندارند...
ولی چه کنم...!
غیر از هوا چیزی برای تنفس ندارم ...!!
دیوانگیست به پاکیش شک کردن...

ای کاش تو را نفس می‌کشیدم...
انوقت زیره بار منت هر هوایی هم
نمی رفتم...


همه دانند که من شیفته روی توام...
ولی حیف که تو..
حیف...

طلسم دلتنگی ها را باید حس کنی نه ببینی ...

دارم یواش یواش می رسم اخرش ...
کم اورده ام...
خوبه که حالا کسی رو اونور دارم..

هم پروازیت ارزویی بود و خواهد ماند برایم...
اینو که دیگه حق دارم داشته باشم ... نه ؟؟

فردا را دوست ندارم..
چون حسرت نداشتن یه روز ساده ، در پایان روز
خواب فردا شب را خواهد گرفت..

و من خسته ام .. خسته...
انقدر که می تونم چند روزی بمیرم..
خسته ام..


متنفرم از تو ...
متنفرم از همه تون...

قیافت با اون مغزه اندازهء نخودت حالمو بهم می زنه ...
با اون روش تسلیت گفتنت... با اون روش تبریکت ...
نخود.. مغز نخودی... بچه ۲ ساله...
حالمو بهم می زنی...

ازت متنفرم؟؟
نه.. نمی دونم... 

ولی مطمئنم حالمو بهم می زنی ..
مطمئنم ؟؟

نیستم....

ترا خدا دیگه نبینمت...
نه تو رو .. نه هیچ کدومه تونو ...

بابام رو از دست دادم...
رفت... رفت... خیلی راحت ...
هنوز خواب و بیدارم...

نرگس کتاب دارد.
علی مادر دارد.
مریم پدرش را دوست دارد .
اما من بابا ندارم.



نوشتم ... و پاک کردم...
پاک کردم ... و باز نوشتم ...
نوشتم ... و پاک کردم...
از تو.. از خودم...
پاک کردم...


نتیجه انکه :
فقط تنهاییم نقش بازی نمی کند...
فقط تنهاییم ماسک ندارد...
 

تنهاییم را با طعم شیرینت تاخت نخواهم زد...
 حالا هی با طالع ام ور برو...  عوض اش نخواهم کرد... 
 
*-*-*
مدتی ست به این نتیجه رسیدم که کتابهای فارسی زیادی هست که هنوز نخوانده ام...



قدرت داشتن روابط خوب خاکستری رو به رخم میکشه ... !!
افتخاری می دونه همرنگی رو با هر خری ...

نمی دونه که بالاخره باید یک رنگ رو انتخاب کنه...
 سیاهه سیاه..
 یا
سفیده سفید...



کاش صدای در از امدنت و ماندنت برای همیشه می گفت ...
ولی حیف چشمانم اسیر رویاهامند ...
و تو از چشمانم دور...

*   نمی خواهم در اغوشت بگیرم
     که می خواهم در اغوشت بمیرم
   *

رو راست بودنم را فایده نیست ،
وقتی در انتهای طالعه ام میبینم که تو نیستی...
در انجایی که من میبینم در واقع  ، هیچ هم نیست... حتی هیچ ....



تا نزدیک طلوع حرف زدیم...

تمامم را برایش گفتم... او فقط لبخندی میزد ... ملیح
گفتم ...
هرچه داشتم گفتم ...
دل و رودهء رازهایم را بیرون ریختم ....  

او باز همان لبخند را بر لب داشت ...

دیدی من چه هستم... 
دیدی چیزی نداشتم برای افتخار...
دیدی بدون نقاب هیچ نیستم...
دیدی معما نیستم برایت...

دیدی چقدر اسان حل شده ام ...

این منم... منه من...
بدون هیچ ، هیچ رازی...
خالیه .. خالی ...

کجا میری ؟ صبر کن...

و حال چه....

فقط پشیمانم... باز هم باختم...

* من تنهاییم را به هیچ دروغی نمی فروشم ! *

سرده
سردمه..