...
...
اما می ترسم ، مانند آن خوشدلانِ ساده دلِ نخود مغز ِ بی هویت ، ببازم
هر آنچه که امیدم بود داشتنش ... که افتخارم بود دارمش ...!
*
*
*
گویش و سرزمینش را پتکی می کند زخم دار ...!
می کوبد بر سر ِ یک روزه کاریه سخت زمستانیم ...!
*
نیست ذاتم از یخ و برف
آب می شوم روزی
جاری
آبشار تا ته این سیاره !!

 

.

*

به هر حال بد است دیگر اوضاع ...

در این باد سرد پاییزی چه فرق می کند گفتن من یا نگفتن ....
تو نیز می دانی ...

باید به انتظار درخششی نشست در این عصر ظلمت .... چه فرق می کند تابش تو یا من ....
چند صباحی باید سکوت کرد و نیشخند ....

 

 

*

 

داری یه داستان ساده می شی .
یه قهرمان پلاستیکی...

عبرت آموز برای مجله های خانوادگی .
یه سرگرمی پیش پا افتاده .
سنگی که ممکنه شوت بشی..!

 یا شایدم نشی ؟