هر شب ستاره ای دنباله دار
از میان خاطراتم
عبور می کند
آنجا که افقهای ذهنمان خاکستری میشود 
و در آن دور دستهای حقیقت
...
..
تکه تکه میشوم
نورانی می کنم
محو میشوم

من عنکبوت !
تار می تنم ، تار می تنم ،
دورِ بودنم ، دور تنم
هر روز در انتظار فردا
و هر فردا ، در انتظاری دیگر
تولدی دیگر٬ تولدی دوباره٬ بودنی دیگر بار٬
و هر بار ...

پروانه ها مرا از پریدن باز میدارند .

چه مغرورند ،
و چه خودخواه !
که بالهای رنگارنگشان ، کرشمه ی بودنشان هست .
و پاره پاره ی تار های من ، گواه خیره سریشان .
مگر نه که آنان هم ، روزی کرمی بودند ، به زشتی کودکیشان ،
و مگر نه که آنان هم دور خود تار تنیدند .
و حال خاله هر بالشان ثمره ی تار های آفرینشی ست که روزی بودنشان را در سکوتی محض و در سکونی بی روح خلاصه می کرد .
و من امروز چون یک عنکبوت تار می تنم ،
تا پیله ای بسازم دور بودنم و در آن ساکت و بی روح ، بخوابم
چون یک تکه آرامی
و پس از طلوع دوباره ی خورشید
من به سوی نور پرواز خواهم کرد .
برای هر شمع اشک خواهم ریخت
برای هر گل سرخ قصه خواهم گفت

آری ، من – عنکبوت – پرواز خواهم کرد .
تا خود خورشید ، تا خود نور .
.
اما ...
پروانه ها پیله ی مرا پاره می کنند .
و نیستیِ خود را در پاره کردن تار های من می جوییند .
نمیدانم چرا !
مگر آنها خود روزی عنکبوت نبودند ،
که اینک عنکبوتیان را از رسیدن به صفحه ی آسمان پروانه ها باز می دارند ؟!
آن هم با بهایی به سنگینی نابودی خود .
مگر نه که بال پروانه باید به شعله ی شمع بسوزد !
پس چرا یک پروانه راضی می شود بالهایش را در تارهای من بشکند ؟!
تا من – عنکبوت – در حسرتِ پرواز و پروانه شدن
همچنان ،
و تا همیشه،
باقی بمانم .
ولی من 
تار می تنم ، دورِ تنم ،
دورِ بودنم .


بارون که میاد
اون قطره ای که می چرخه و پایین میاد ، تویی .
بارون که میاد
جویباری که از زندگی جاریست ، تویی .
بارون که میاد
تنه خاک گرفتهء اون درختی که شسته میشه ، منم .
بارون که میاد
اونی که ریه هاش از بوی خاک نم زده پر میشه ، منم .


های ای نخود مغز مهربان

رابطه ات چیست میان !

شش بار گاز زدن سیب ...
چهار بار پاک کردن سیلاب دهان ... با دست ...
شش بار پرواز من در ارتفاع کوتاه ...

و امتحان سرنوشت ساز زبان فرنگی ...


صدای گاز زدن سیب
صدای گاز زدن سیب 


گیسوان تو ،

جاده زندگی من است ، فرو رفته در نور.



دوست داشتن تو

زیستن من است،
زیباترین برگ های دفترچه ی خاطرات ام،
دفترچه ای
          که دیگر نخواهمش نوشت.

وقتی اون بالا بودم ، وقتی اون پائین بودم ...
تصمیم گرفتم ، صداش کنم ...
صداش کردم ...

بهش گفتم... صدای بال زدنت و می شنوم...
 صدای آرامشت و می شنوم ...

بازم ازش خواستم رو شاخهء اون درخت بشینه ...!!

همیشه دوست داشتم درخته رو ...
همیشه دوست داشتم اون فقط بشینه رو شاخه هاش ...
هیچ وقت نمی نشست ...
فقط چرخی می زد به دورش ... و می رفت 
هیچ وقت نمی نشست ...

این بار
ازش پرسیدم ... چقدره فاصله ء رنگها از اون بالا !؟!
                       چه شکل اند رنگها از اون بالا !؟!
ازش پرسیدم ... چه مزه است شیرجه تو آبیه آسمون !؟!

چرخی زد ، اوج گرفت ، مطمئن ترین شاخه رو از اون بالا انتخاب کرد ...
باز چرخی زد و آرام و نرم و مغرور نشست...

چند دقیقه ای نشست ، هیچ نگفت ...
هر چه سئوال داشتم از یاد بردم...

داشتم می دیدم آرزوی نشستنش روی تنها درختم را ...!!

بالهایش را باز کرد ...
گویی تصمیم به ترک من گرفته ...
 نـــه ...!
تصمیم به ترک درخت گرفته...

گفت:
بالهایم را محکم بگیر ، ولی به یاد داشته باش 
این بالا توان پرواز نمی خواهد...
باید دیوانه باشی تا اوج بگیری...
می خواهم که بدانی اینجا دیوانه شدن هنوز رسم زیبایست ...!

با تمامه قدرتم بالهایش را گرفتم و
پاک کردم تمامه خاطراته زمینم را...!!! 
 


امروز ستاره بودی...
امروز پرنده بودم...
امروز ستاره بودی...
امروز بال زدم...
       بال زدم...
تو سیاهی،روشنایت چشمک میزد...
من بال زدم...
همانطور که یادم دادی...
من بال زدم...
چشمک نورت ، مسیرم بود...
من بال زدم...

 *-*-*-*

می دانی دلم می خواد که ، شکل
منطق تو باشم
در زاویه های اندازه گیری شده دلت
یک گوشه ، جا بگیرم
بی بهانه و کم حجم ...
حتی بشکنم ، در انتهای منطق ِ ، پُر دلیلِ ، تو .


می نویسم :

رندگی

نقطه نمی گذارم 
اگر ماندی .!
تو بگذار .


هوا صافه ، صافه...
حتی سرد هم نیست دیگه...
دستاش تو دستم...
تصویرم تو چشماش...
گرماش گرمم می کنه...
دستم پوسته نرمه صورتش و خط میندازه...



پاشو پاشو ساعت ۶ه ، کلاست دیر میشه...

خودت خوب می دانی که چرا آن جمع را تحمل کردم ...

تو اون سرما که هر کدوم بدنبال ثانیه ای گرما از اینجا به آنجا می دویدند ..
می دانی ..!! من بودم گرم فقط ... گرمه گرم...

ای کاش وقتی پشته سرت برای گامهایت
آهنگ می ساختم و قدمهایم را با
سنگ فرشهای عبور تو میزان می کردم...
نگاهی باز می گشتی ، می دیدی که از گرمایت تو اون هوای سرد
چقدر پر قدرت گام بر می دارم...


قدم زدیم ...
نشستیم ...
قدم زدیم ...

گام به گام راه رفتیم...
می خواهی بگویم تمام شب چند قدم شد هم گامیت ...؟!
چشم به چشم نشستیم...
در آیئنه ببین چشمانت را ، که هنوز جا ماندم در سیاهیش...

ولی ای کاش چشمانت انقدر رک حرفشان را نمی زدن..
کاش اون دو هم مثل تو ، کمی ملاحظه ام را می کردن...
کاش بی پروا نمی گفتن 
که آنجایی، نه برای خودت... فقط برای من...
کاش نمی گفتن 
فقط برای « روابط صمیمی » آنجایی ...!

دیشب خوابم را نیز ساعت ۹:۲۰ با خود بردی...

تمام دیشب حرفت بود ...
می دانی عقل چه می گفت :
داشت استدلالش را برای فراموشیت هی تکرار می کرد...
قلبه زیره بار نمی رفت...
می گفت فقط دیدنش هم آرامم می کند...
دیشب حتی روح هم برای اولین بار می گفت :
صبور باش... شاید زمان کمکت کند... شاید زمان هوایت را سفید کند ...


بگذار چند روزی بمیرم... شاید وقت تولد جاندار دیگری شوم... شاید هم خرده ماسه ای...



وقتی رفت جا گذاشت دلش و ...
با آرزوهام تنها گذاشت دلش و ...


باز هم در فراموشیت هستم
هر از چندگاهی افکارم گریزی می زنند به تو ...
قلبم می خواهد کامی بگیرد ز تو...
می خواهد آرام گیرد با تو...
می خواهد تنگی کند از تو..
سرکوب می شوند هر دو ...

ولی با دردِ نوک انگشتانم چه کنم ... ؟!؟!