اونوقته که نمیدونی‌ در مقابل اون همه بزرگی‌ چی‌ کار کنی‌...

کدوم بزرگی‌...؟ حقارت....

.  

نفهمیدم اصرارت واسه دیدن من بود یا واسه رونق کلاس احمقانت ... ۵ دقیقه تمرکزت کشت من رو ... با آب ...
مطمئناً واسه رونق اون کلاس عجیبت ...
.
.
.
کاش حالم خوب میشد ، خسته‌ام از این مریضی  

.

.

میدانی ، احساس چهار پایی‌ را دارم که میداند بعد از بالا بردن یه بار سنگین با مسافت زیاد ، چیزی جور علوفه زرد و گندیده نصیبش نخواهد شد .
.
.
زندگی‌ را از کفّ داده داده‌ام ... قدرتی‌ بر ادامه این مرگ ثانیه‌هایم نیست ...
.
.
گویا اینبار خدا هم گوشه‌ای نشسته فقط به تماشای ما ، نیش خندی هم نثار می‌کند گهگاهی...