.
یک مشت سنگینی ، یک مشت گسی، یک مشت حال بد ، یک مشت سوال ، یک مشت زندگی داغون ، یه مشت انتظار ، یک مشت پیغام عجیب ، یه مشت حال بد ، حال بد ،
.
.
.
من رو تو این هجرت غمگینم بدرقه کن
تموم واژه هارو تو ذهنت دغ دغه کن
بذار تکثیر نگاه تو بشم بانو
اسم حقیرم رو زبونت لق لقه کن
.
.
دیگه انرژی شو ندارم فکر کنم که چرا ؟ فکر کنم که علت اون پیغام چی بود ... شاید تصمیم گرفته شده که له بشم بیشتر از این ...
.
.
.
.
کاش ..
نه .. اگر ....
نه ... همون کاش ...
هیچی اصلا
فقط ..
دلم برای بیکرانیش لک زده ...
همین
.
.
دیگه چیزی به اسم اعتماد به نفس برات نمیمونه وقتی یک خط نوشته تمام افکار و محاسبه ت رو بهم میریزه .
مشکل اونجایی که حتی اراده هم نداری تمومش کنی این ماراتن لعنتی رو .
یعنی واقعا هنوز فکر میکنی راه دیگهای هست ،،،،،
.
.
-میشه ... یعنی میشه ، او ن تلفن قدیمی لعنتی رو برداری یه پیغام بهم بدی، از من بخوای که همه چی رو برام از اولش تعریف کنی . میشه لطفا این کار بکنی .
-میشه شما بهش کمک کنین که این کارو بکنه .
.
لطفا .
last request*
تا حالا شده ۳ صبح پاشی بشینی ، به زندگیت فکر کنی ؟
تا حالا شده ۳ صبح پاشی بشینی ، بالا پایین زندگی رو یکی کنی ؟
تا حالا شده ۳ صبح پاشی بشینی ، فکر کنی که همه چی قفل شده ؟
تا حالا شده ۳ صبح پاشی بشینی ، بخوای که روز تموم شده باشه ، بخوابی ؟
تا حالا شده ۳ صبح پاشی بشینی ، خودتو تو آینه نگاه کنی ؟
نوک انگشتام ...
چرا اومدی ...
من که داشتم عادت میکردم ،
حالت تهوع دارم .
میدونم ، نمیخواد بگی ...
دیگه منتظر اینکه جواب نگاهمو بدی نیستم .
باور کن وقتی چمدونت رو گذاشتم بالای پلها ، اون خندهٔ رو صورتت رو که دیدم ،
یه حسّی بهم گفت که خوش خیالی رو بذارم کنار ، تو دیگه بر نمیگردی .
.
.
.
نگاهتو وقت پایین آمدن از پلها هیچ وقت فراموش نمیکنم ، همین . مهم نیست ولی خواستم بدونی .
*غروب چهارشنبه حدود ۶ عصر* خ : مرسی ، من : خواهش میکنم ، خ : میبینمت ، من ( با پوست خند شاید و کمی تاخیر ) : خداحافظ خ