باز هم به من نگاه کن .
باز هم سر را به سمت من به آهستگی بچرخان .
باز هم گره بزن چشمانت را در تمام وجودم .
باز هم با آن نگاه گرمت ، عوض کن رنگ این زندگیم را .
.
.
.
نمیشد جوری ، یه طوری الان دیگه ، الان نباشه ، فردا هم نباشه .
اصلا همچی با نگاهی دیگه اصلا نباشه، جوری که دیگه انگار اصلا نبوده از اولش ،
اون وقت شاید من دیگه اینقدر همه چی رو از اول مرور نکنم ، ولش کنم هر چی خواست پیش بیاد .
و اینگونه سرنوشت بر مرگ من فرمان داد فردا سر ساعت ۱ بعد از ظهر به مدت ۲ ساعت .
مرا اشتیاقی است بر این مرگ وصف ناشدنی.
اتاقی شیشهای ، دو در چهار متر.
زندگی آویزان از دیوار .
ارتباطات خاص ، ارتباطات گرم ، ارتباطات دو طرفه.
نوشیدنیهای سرد بی روح .
کرکرهٔ چوبی ارزان .
دروغهای نوشخار شده .
بدنهای خاکستری غول پیکر.
آرزوی دفتر با جدی سیاه روی بخاری .
بخاری سرد ، مرده .
تلفنهای شناسایی .
فاصله از پشت کرکره تا اونجا .
حمام گرم بی موقع . بد موقع .
دیالوگهای زندگی . تکراری .
ارتباطات اجباری . انسانهای کمیاب . انتظار جواب .
میشه لطفا پات رو از رو سرم برداری ،
صدات که میشنوم ، به علت وجودی خودم ، اینکه چرا باید اصلا باشم ، شک میکنم .
تو یک نخود مغزه ، بزرگ باسن بند انگشتی هستی .
میگیری که چی میگم ، دقیقا تو ، نه شما نه !! تو ... اول شخص مفرد .
*.* : یه خبر هیجان انگیز دارم برات،
!- : هیجان ، چندین سالی هست طعم ش رو فراموش کردم.
*.* : وقتی اومدم بهت گفتم ، اون احساسی که پیدا میکنی ، ما اسمش گذشتیم هیجان.
کاش کسی بود ، جایی حالم را میپرسید .
کاش تلفنم زنگی میخورد کسی از اون پشت میگفت ، زنگ زدم حالی ازت بپرسم .
کاش نامهای میگرفتم از کسی که از حالم پرسیده باشه توش .
کاش بدون انتظار جوابی به پیغامم داده میشد .
همین شاید.
.
من هنوز منتظر جواب هستم . یه جواب ، آره ، نه ... همین
.
دارم *کوری* رو میخونم ، آخه کور شدم . فکر کنم یعنی .
.
با خودم کلی کلنجار رفتم تا واسه جمعه ازش بپرسم ، کلی سوالی که میخواستم بپرسم رو بررسی کردم ، هی یه چیزی ازش کم کردم هی یه کلمه اضافه. نمیخواستم هیچ جاش بلنگه . میخواستم سوالام جوری باشه که فکر کنه چقدر اعتماد به نفسم بالاست. سه روز تموم هی سوال رو تکرار میکردم ، حتی از دو نفر دیگه هم نظرشون رو پرسیدم که چطوره سوالام ، اونا هم همونی رو گفتن که من میخواستم تو احساس اون ایجاد بشه . میخواستم جوری نباشه که فکر کنه خیلی این موضوع برام مهمه، البته بود ولی اینو نمیخواستم اون بدونه . حتی چند تا جواب هم واسه سوالام بررسی کردم که اگر هر کدومش رو ازش میشنیدم بی معطلی بتونم چیزی بگم ، بی تپق. همه جهات سوالام رو میدونستم ، یه لحن هم واسه صدام انتخاب کردم که موقع پرسیدن بتونم ازش استفاده کنم ، میدونستم تو تاثیر گذاری اثر خوبی داره ، میدونستم موقع پرسیدم باید مستقیم تو چشماش نگاه کنم بدون اینکه پلک بزنم، اون وقت بود که یه جوری خجالت هم بکشه ، همونی رو بگه که من دوست دارم بشنوم، همه چی مهیا بود تا این دفعه من پیروز یه مکالمه بشم ، با خودم میگفتم هر کی این سوال رو اینطوری از من بپرسه نمیتونم بهش نه بگم . اصلا این سوال جوابش نه نیست .
تا اینکه بالاخره امروز شرایط همون جوری پیش رفت که من میخواستم ، کلی تمرین کرده بودم ، سوالام ، لحنم ، نگاهم عالی بود ، همه چی مثل تمرینام تو خونه پیش رفت .
پرسیدم ...
کمی نگام کرد ...
هیچی نگفت ، نه قبول کرد نه مخالفت ، هیچی ، دقیقا هیچی ، حتی نگفت چرا
شاید منتظر بود ادامه بدم ولی من واسه سکوتش تمرین نکرده بودم ، آخه جمله م تموم شده بود ،الان نوبت اون بود آخه ، باید اون چیزی میگفت که من میتونستم ادامه بدم ، منم کمی نگاش کردم چون هیچی دیگه نداشتم که بگم ، این نگاه شاید چند ثانیه ،واسه من یک روز طول کشید ، نگاهش که تموم شد ، رفت . همین .
امروز مستقیم ازش پرسیدم ، یعنی بهش گفتم فکر میکردم همیشه یه استثنائی وجود داره، و فکر میکردم اون استثنا همیشه باید من باشم ، هیچ نگفت ، نگام هم نکرد ، ولی شنیده ، میدونم که شنیده. من همیجوری که باز داشتم به همه چی از اولش فکر میکردم ، ماشین رو روشن کردم و خودم رو تحلیل میکردم و همون حرفای همیشگی ، جواب من رو نداد ولی چند قدمی که رفتم ۳ نفر بودن دقیقا ، جلوی من رو گرفتن گفتن ، استثنائی بودی که ۵ ساله داری زندگی میکنی ! بعد رفتن ، من هم به راهم ادامه دادم و باز ادامه دادم تحلیل رو از اول ماجرا،
مثل همیشه.
.