ساعت ده شب ...
تموم گردن و قسمتی از صورت و بینی شو فرو کرده بود تو پالتو...
با اینکه پاهاش از خستگی کار نای ایستادن نداشت تموم طول ایستگاه قطارو قدم میزد ...
قدم زدن ارومش میکرد ... قدرت فکر میداد بهش...
بارها و بارها تکرار میکرد :
من باید از یه حایی شروع کنم ... من باید اراده کنم ... باید بخوام...باید بگم..
صدای صوت ترمز قطار .. اونو طبق عادت هر شب به طرفه دره دوم کشوند...
مثل همیشه ...
بدون حتی احتیاح به دیدن...
یه صندلی خالی با روکش ابی ... یه پنحره بخار کرده ....
کنار مردی با لبهای سیاه . دندونای زرد . بوی تعفن سیگار .
خیلی اروم در حالی که خودشو رو صندلی حابحا میکرد لعنت میفرستاد به سیگار و سیگاری..
...
...
حس خوبو خیلی زود یاد گرفته بود ... اما بیانشو نه ...!!
همیشه ترسیده بود...
همیشه میترسه...
از فردا.. از اینده....
...
...
دو ردیف حلوتر...
صدای پسربحه ها تو سرش می پحید ...
صدای اهنگ eminem که از پشته سرش میومد حالشو بهم میزد...
...
دوتا دستشو محکم رو گوشاش گرفت ...
صداها واسش ضعیف و ضعیف تر شد..
کمی اروم شد... همیشه قطارو دوست داشت و اینا باعث تغییر نظرش نمیشد...
فقط صدای موتور قطار بودو صدای برخورد باد به شیشه پشت سرش ...
اروم شد...
...
...
باید بالاخره انتخاب میکرد بین اون و زندگی خودش و....
این همون مشکل همیشگیش بود... همیشه از تصمیم گیری ترسیده بود..
ترس از اشتباه کردن ... ترس از حرفی که حسش بهش میگه...
ترس از خیالی بودن اون...
ترس از شکست ...
...
...
ترس از نبودن اون... نبودن... خیالی بودنش...
...
...
تکوناش خاطرات بحه گیشو زنده میکرد...
دوست نداشت برسه به مقصد... دوست داشت فقط بره تا رد شه از امروز ... فردا ... هفته بعد... ماهای اینده... سالها فقط بره... بره... بره...
...
... حشاش سنگین شده بود که باز هم صدای صوت ترمز قطار تو اخرین ایستگاه ...
محبورش کرد از در دوم وارد زندگیش بشه ... باز هم سر در گم ...
باز هم با مزه گس زندگی ...
پاشو رو برفا گذاشت و مثل هر شب رفت به سوی برنامه از قبل تعیین شده زندگیش...
...
...