باید چیزی می نوشتم...
-
-
-
-
-
-
-
رهایم نمی کنند این غربت نشینان تلخ انگار...آخر مرا چه به حرف عشق و حدیث مجنونی!
آخر مرا چه به فریاد...!
مرا چه به شک صداقت زندگی ...!
آخر مرا چه به بازی آس پیک...!
دیگر مرا چه به ، باورهای نازکشان ...!
نقابهای عاشقشان...!!
تنها کارته باقی مانده برایم دو خشته ...!

نمی توانی بفهمی
که پسرک آن همه وقت چگونه صبر کرد .!!
و گوش سپرد تا مردی شود ...!!
نمی توانی فهمید و هیچگاه هم نخواهی فهمید...!!


خو کرده ام قفس را
میل رها شدن نیست .


پرده ای می گذرد
پرده ای می آید :
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ .
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ:
دنگ... دنگ... دنگ 

سهراب


باز بر حاشیه پنجره با ترانه ، بهانه می بافد
عنکبوت ...

صبوری می کنم ...
دو ... ر ... می
یک ... دو ... سه
آسمان ... خاک ... سکوت
سکوت ... سکوت ... سکوت
و دوباره از نو....
 
شاید این بار تا رَجه آخر ببافد 
شاید این بار در پناه پرده تارش
چیزه دیگر شدم
خرده ماسه ای شاید
 
چند روزی کار دارد ... 
 

هوا گرگ و میش بود ... حوالی عصر شاید .

روبروی چشمانم
خیره شد در چشمانش ،
از آینده زیبا گفت به او .
از خوش رنگی آینده با او .

چند ساعتی طول کشید تا او را خواب کرد 
و بازگشت پی دنیای دورنگ خود .
تا طلوع لذت برد در دورنگیش و خوشحال بود از پیروزی امروزش .

غافل از چشمان من ... غافل از دل او .
و من تا طلوع
در مفهوم واژه اعتماد
در معنی واژه عشق 
دست و پا زدم ...!!