قصد داشتم دیگه اخبارو دنبال نکنم ... یه مدتی خودمو نخورم ...
ولی امروز اینو که دیدم ، یه چیزی آب شد ته دلم ،
یه چیز مکعب سفید
یه چیزی مثل قند ......... ذوق مرگیدم.
داستان از آنجایی هیجان انگیز میشه که من یه قلم ، خودکار بردارم ،
بنویسم همچی رو ،
بفرستم برات ، ببینم بازم ، میبندی گوشات رو ،
هی حرف میزنی ،
حرف ، حرف میزنی .
باز حال مردن دارم ...
با یه اتاق پر از تو ...
سیم سه تار
نامجو
با یه اتاق پر از تو و من ...
با یه اتاق کلی وقت واسه مردنم ...
*
قبل از رسیدن بلند ترین شب
آنقدر صدای طلوع و غروب نفرت انگیز شده بود
که روشنائیهایش را زیر آخرین بوته تابستان گذشته
بالا آورد ...
چند سالی می شود که در انتظار بلند ترین شب سال است ...!!!
*
...
...
اما می ترسم ، مانند آن خوشدلانِ ساده دلِ نخود مغز ِ بی هویت ، ببازم
هر آنچه که امیدم بود داشتنش ... که افتخارم بود دارمش ...!
*
*
*
گویش و سرزمینش را پتکی می کند زخم دار ...!
می کوبد بر سر ِ یک روزه کاریه سخت زمستانیم ...!
*
نیست ذاتم از یخ و برف
آب می شوم روزی
جاری
آبشار تا ته این سیاره !!
.
*
به هر حال بد است دیگر اوضاع ...
در این باد سرد پاییزی چه فرق می کند گفتن من یا نگفتن ....
تو نیز می دانی ...
باید به انتظار درخششی نشست در این عصر ظلمت .... چه فرق می کند تابش تو یا من ....
چند صباحی باید سکوت کرد و نیشخند ....
*
داری یه داستان ساده می شی .
یه قهرمان پلاستیکی...
عبرت آموز برای مجله های خانوادگی .
یه سرگرمی پیش پا افتاده .
سنگی که ممکنه شوت بشی..!
یا شایدم نشی ؟