تا حالا شده ۳ صبح پاشی بشینی‌ ، به زندگیت فکر کنی‌ ؟
تا حالا شده ۳ صبح پاشی بشینی‌ ، بالا پایین زندگی‌ رو یکی‌ کنی‌ ؟
تا حالا شده ۳ صبح پاشی بشینی‌ ، فکر کنی‌ که همه چی‌ قفل شده ؟
تا حالا شده ۳ صبح پاشی بشینی‌ ، بخوای که روز تموم شده باشه ، بخوابی ؟
تا حالا شده ۳ صبح پاشی بشینی‌ ، خودتو تو آینه نگاه کنی‌ ؟

نوک انگشتام ...
چرا اومدی ...
من که داشتم عادت می‌کردم ،
حالت تهوع دارم .
میدونم ، نمیخواد بگی‌ ...
دیگه منتظر اینکه جواب نگاهمو بدی نیستم .
باور کن وقتی‌ چمدونت رو گذاشتم بالای پلها ، اون خندهٔ رو صورتت رو که دیدم ،
یه حسّی بهم گفت که خوش خیالی رو بذارم کنار ، تو دیگه بر نمیگردی .
.

.

.

نگاهتو وقت پایین آمدن از پلها هیچ وقت فراموش نمیکنم ، همین . مهم نیست ولی‌ خواستم بدونی .
*غروب چهارشنبه حدود ۶ عصر* خ : مرسی‌ ، من : خواهش می‌کنم  ، خ : میبینمت ، من ( با پوست خند شاید و کمی‌ تاخیر ) : خداحافظ  خ

اراده داشته باش ، تمومش کن .

میدونی‌ ، گیر کردم جلو نمیرم ، مدتهاست در جا میزنم .
قفل شدم انگار به این زمان ،
می‌تونم صدای گذشتن ثانیها رو زندگیم بشنوم . 

.

لطفا اجازه بده یک بار دیگه شانسم رو امتحان کنم . لطفا اجازه بده زندگیم واسه یک بار هم شده ....
هیچی‌ اصلا ، فراموشش کن . ببخشید دوباره حرف رو پیش کشیدم .
.
.
.
فقط خواستم بگم نوک انگشتام درد می‌کنه ... مسکن داری ؟ آرام بخش چی‌ ، می‌خوام خوابم ببره.

کاش خاموش میشد ، کاش خاموش میشد تموم میشد ، کاش خاموش میشد تموم میشد دیگه شروع نمی‌شد .

 

 

لطفا، خواهش می‌کنم ، لطفا ، استرهامن، می‌شه این لطف در حق من بکنی‌ .

دریای بیکران خوشبختی‌.
دریای بیکران بدبختی.
دریای بیکران امید.
دریای بیکران نفرت.
دریای بیکران شک.
دریای بیکران سردر گمی.
.

.

.

مزهٔ گس اون کافهٔ پیرا...مزهٔ اون چایی لیوانی ...مزهٔ اون چشمای گرم گم شده

.

اینکه چرا من اونجا ، روبروت ، اون همه نشستم، اینکه چی‌ تو رو پشت اون میز کوچولوی قهویی روبروی من ، نگه داشته بود ، اینکه وقتی‌ تو اون کوچه‌ تاریک داشتی دور می‌شدی ، به چی‌ فکر میکردی ...

.

این بار ، همهٔ شب خیلی‌ آروم بودی .

حال بد ،
نمیدونم باید خوشحال بود از این دیدار !!

وقتی‌ حاضر نیست بهایی بپردازه ، یعنی‌ کوچیکترین اهمیتی نمیتونه داشته باشه این دیدار .
صاف و سفت ،


فقط این تویی که می‌تونه از سر تا پاش حالتو بد کنه .
به هر حال حالم بده.

مثل کرکره چوبی اتاق ، منم آویزونم از زندگی‌ ، همیشه . 

 

 

حالا هست که می‌فهمی ، حتی فکر اینکه واسه یه درصد کوچیک ممکن ببینیش ، هفته رو میسازه برات .
فعلا یه لیوان چایی تو دستم ،
می‌دونم بازم باید منتظر بمونم .

با انگشتم یه فاصلهٔ باریک درست می‌کنم تو کرکرهٔ چوبی اتاق ،
بادی رو تماشا می‌کنم که بزور دست برگا رو میگیره تا تو آسمون بازی بده ،
و به این فکر می‌کنم که تو بهترین دههٔ عمرم ، عمرت با تو چطور گذروندم .

بذار دنیا بدونن ، بذار همه بفهمن . 

تا الان بارها گفتم با خودم ، این نقطه آخر این داستان
و باز یا خودم نخواستم باور کنم یا باز تو اومدی ، هی‌ ادامه دادی این قصه تمام شده رو . 

 

کاش به اندازهٔ یه اپسیلوم اراده داشتی . اون وقت بهت می‌گفتم می‌شه درستش کرد یا نه ...
ولی‌ ، بار‌ها ، بارها امتحانت کردم .

دربارهٔ الی... خوب بود و خوب بود که بشینی‌ پیش یه بلوندی فیلمی ببینی‌ که بازیگران میخ کوبش کردن رو صندلی. ولی‌ آخر نفهمیدم این دسته صندلی سمت راستی‌ مال من بود یا مال صندلی اون .