کاش کسی‌ بود ، جایی‌ حالم را میپرسید .
کاش تلفنم زنگی میخورد کسی‌ از اون پشت میگفت ، زنگ زدم حالی‌ ازت بپرسم .
کاش نامه‌ای میگرفتم از کسی‌ که از حالم پرسیده باشه توش .
کاش بدون انتظار جوابی‌ به پیغامم داده میشد . 

 

همین شاید.

 .

من هنوز منتظر جواب هستم . یه جواب ، آره ، نه ... همین 

دارم *کوری* رو می‌خونم ، آخه کور شدم . فکر کنم یعنی‌ . 

با خودم کلی‌ کلنجار رفتم تا واسه جمعه ازش بپرسم ، کلی‌ سوالی که میخواستم بپرسم رو بررسی‌ کردم ، هی‌ یه چیزی ازش کم کردم هی‌ یه کلمه اضافه. نمیخواستم هیچ جاش بلنگه . می‌خواستم سوال‌ام جوری باشه که فکر کنه چقدر اعتماد به نفسم بالاست. سه روز تموم هی‌ سوال رو تکرار می‌کردم ، حتی از دو نفر دیگه هم نظرشون رو پرسیدم که چطوره سوال‌ام ، اونا هم همونی رو گفتن که من می‌خواستم تو احساس اون ایجاد بشه . می‌خواستم جوری نباشه که فکر کنه خیلی‌ این موضوع برام مهمه، البته بود ولی‌ اینو نمیخواستم اون بدونه . حتی چند تا جواب هم واسه سوال‌ام بررسی‌ کردم که اگر هر کدومش رو ازش میشنیدم بی‌ معطلی بتونم چیزی بگم ، بی‌ تپق. همه جهات سوال‌ام رو میدونستم ، یه لحن هم واسه صدام انتخاب کردم که موقع پرسیدن بتونم ازش استفاده کنم ، میدونستم تو تاثیر گذاری اثر خوبی‌ داره ، میدونستم موقع پرسیدم باید مستقیم تو چشماش نگاه کنم بدون اینکه پلک بزنم، اون وقت بود که یه جوری خجالت هم بکشه ، همونی رو بگه که من دوست دارم بشنوم، همه چی‌ مهیا بود تا این دفعه من پیروز یه مکالمه بشم ، با خودم می‌گفتم هر کی‌ این سوال رو اینطوری از من بپرسه نمیتونم بهش نه بگم . اصلا این سوال جوابش نه نیست .

تا اینکه بالاخره امروز شرایط همون جوری پیش رفت که من می‌خواستم ، کلی‌ تمرین کرده بودم ، سوال‌ام ، لحنم ، نگاهم عالی‌ بود ، همه چی‌ مثل تمرینام تو خونه پیش رفت .

پرسیدم ...

کمی‌ نگام کرد ...

هیچی‌ نگفت ، نه قبول کرد نه مخالفت ، هیچی‌ ، دقیقا هیچی‌ ، حتی نگفت چرا

شاید منتظر بود ادامه بدم ولی‌ من واسه سکوتش تمرین نکرده بودم ، آخه جمله م تموم شده بود ،الان نوبت اون بود آخه ، باید اون چیزی میگفت که من می‌تونستم ادامه بدم ، منم کمی‌ نگاش کردم چون هیچی‌ دیگه نداشتم که بگم ، این نگاه شاید چند ثانیه ،واسه من یک روز طول کشید ، نگاهش که تموم شد ، رفت . همین .

 

امروز مستقیم ازش پرسیدم ، یعنی‌ بهش گفتم فکر می‌کردم همیشه یه استثنائی وجود داره، و فکر می‌کردم اون استثنا همیشه باید من باشم ، هیچ نگفت ، نگام هم نکرد ، ولی‌ شنیده ، میدونم که شنیده. من همیجوری که باز داشتم به همه چی‌ از اولش فکر می‌کردم ، ماشین رو روشن کردم و خودم رو تحلیل می‌کردم و همون حرفای همیشگی‌ ، جواب من رو نداد ولی‌ چند قدمی‌ که رفتم ۳ نفر بودن دقیقا ، جلوی من رو گرفتن گفتن ، استثنائی بودی که ۵ ساله داری زندگی‌ میکنی‌ ! بعد رفتن ، من هم به راهم ادامه دادم و باز ادامه دادم تحلیل رو از اول ماجرا‌، 

مثل همیشه.

  

** کاش هنوز هم کودک بودم 

 .

آره ، ترجیح میدم کرختی این روزهای بی‌ حوصلگی رو بارها و بارها تکرار کنم.  

 بارها و بارها مرور کنم از اول خودم رو. 

شاید راهی‌ پیدا شد به این روزگار ...  

 

**هیچ معلمی بهمون نگفت زندگی واقعی یه جور دیگه است