نوک انگشتام ...
چرا اومدی ...
من که داشتم عادت می‌کردم ،
حالت تهوع دارم .
میدونم ، نمیخواد بگی‌ ...
دیگه منتظر اینکه جواب نگاهمو بدی نیستم .
باور کن وقتی‌ چمدونت رو گذاشتم بالای پلها ، اون خندهٔ رو صورتت رو که دیدم ،
یه حسّی بهم گفت که خوش خیالی رو بذارم کنار ، تو دیگه بر نمیگردی .
.

.

.

نگاهتو وقت پایین آمدن از پلها هیچ وقت فراموش نمیکنم ، همین . مهم نیست ولی‌ خواستم بدونی .
*غروب چهارشنبه حدود ۶ عصر* خ : مرسی‌ ، من : خواهش می‌کنم  ، خ : میبینمت ، من ( با پوست خند شاید و کمی‌ تاخیر ) : خداحافظ  خ