حالا هست که می‌فهمی ، حتی فکر اینکه واسه یه درصد کوچیک ممکن ببینیش ، هفته رو میسازه برات .
فعلا یه لیوان چایی تو دستم ،
می‌دونم بازم باید منتظر بمونم .

با انگشتم یه فاصلهٔ باریک درست می‌کنم تو کرکرهٔ چوبی اتاق ،
بادی رو تماشا می‌کنم که بزور دست برگا رو میگیره تا تو آسمون بازی بده ،
و به این فکر می‌کنم که تو بهترین دههٔ عمرم ، عمرت با تو چطور گذروندم .