هوا گرگ و میش بود ... حوالی عصر شاید .
روبروی چشمانم
خیره شد در چشمانش ،
از آینده زیبا گفت به
او .
از خوش رنگی آینده با
او .
چند ساعتی طول کشید تا
او را خواب کرد
و بازگشت پی دنیای دورنگ خود .
تا طلوع لذت برد در دورنگیش و خوشحال بود از پیروزی امروزش .
غافل از چشمان من ... غافل از دل
او .
و من تا طلوع
در مفهوم واژه اعتماد
در معنی واژه عشق
دست و پا زدم ...!!