وقتی اون بالا بودم ، وقتی اون پائین بودم ...
تصمیم گرفتم ، صداش کنم ...
صداش کردم ...

بهش گفتم... صدای بال زدنت و می شنوم...
 صدای آرامشت و می شنوم ...

بازم ازش خواستم رو شاخهء اون درخت بشینه ...!!

همیشه دوست داشتم درخته رو ...
همیشه دوست داشتم اون فقط بشینه رو شاخه هاش ...
هیچ وقت نمی نشست ...
فقط چرخی می زد به دورش ... و می رفت 
هیچ وقت نمی نشست ...

این بار
ازش پرسیدم ... چقدره فاصله ء رنگها از اون بالا !؟!
                       چه شکل اند رنگها از اون بالا !؟!
ازش پرسیدم ... چه مزه است شیرجه تو آبیه آسمون !؟!

چرخی زد ، اوج گرفت ، مطمئن ترین شاخه رو از اون بالا انتخاب کرد ...
باز چرخی زد و آرام و نرم و مغرور نشست...

چند دقیقه ای نشست ، هیچ نگفت ...
هر چه سئوال داشتم از یاد بردم...

داشتم می دیدم آرزوی نشستنش روی تنها درختم را ...!!

بالهایش را باز کرد ...
گویی تصمیم به ترک من گرفته ...
 نـــه ...!
تصمیم به ترک درخت گرفته...

گفت:
بالهایم را محکم بگیر ، ولی به یاد داشته باش 
این بالا توان پرواز نمی خواهد...
باید دیوانه باشی تا اوج بگیری...
می خواهم که بدانی اینجا دیوانه شدن هنوز رسم زیبایست ...!

با تمامه قدرتم بالهایش را گرفتم و
پاک کردم تمامه خاطراته زمینم را...!!!