قدم زدیم ...
نشستیم ...
قدم زدیم ...

گام به گام راه رفتیم...
می خواهی بگویم تمام شب چند قدم شد هم گامیت ...؟!
چشم به چشم نشستیم...
در آیئنه ببین چشمانت را ، که هنوز جا ماندم در سیاهیش...

ولی ای کاش چشمانت انقدر رک حرفشان را نمی زدن..
کاش اون دو هم مثل تو ، کمی ملاحظه ام را می کردن...
کاش بی پروا نمی گفتن 
که آنجایی، نه برای خودت... فقط برای من...
کاش نمی گفتن 
فقط برای « روابط صمیمی » آنجایی ...!

دیشب خوابم را نیز ساعت ۹:۲۰ با خود بردی...

تمام دیشب حرفت بود ...
می دانی عقل چه می گفت :
داشت استدلالش را برای فراموشیت هی تکرار می کرد...
قلبه زیره بار نمی رفت...
می گفت فقط دیدنش هم آرامم می کند...
دیشب حتی روح هم برای اولین بار می گفت :
صبور باش... شاید زمان کمکت کند... شاید زمان هوایت را سفید کند ...


بگذار چند روزی بمیرم... شاید وقت تولد جاندار دیگری شوم... شاید هم خرده ماسه ای...