باز هم در فراموشیت هستم
هر از چندگاهی افکارم گریزی می زنند به تو ...
قلبم می خواهد کامی بگیرد ز تو...
می خواهد آرام گیرد با تو...
می خواهد تنگی کند از تو..
سرکوب می شوند هر دو ...

ولی با دردِ نوک انگشتانم چه کنم ... ؟!؟!