تا نزدیک طلوع حرف زدیم...

تمامم را برایش گفتم... او فقط لبخندی میزد ... ملیح
گفتم ...
هرچه داشتم گفتم ...
دل و رودهء رازهایم را بیرون ریختم ....  

او باز همان لبخند را بر لب داشت ...

دیدی من چه هستم... 
دیدی چیزی نداشتم برای افتخار...
دیدی بدون نقاب هیچ نیستم...
دیدی معما نیستم برایت...

دیدی چقدر اسان حل شده ام ...

این منم... منه من...
بدون هیچ ، هیچ رازی...
خالیه .. خالی ...

کجا میری ؟ صبر کن...

و حال چه....

فقط پشیمانم... باز هم باختم...

* من تنهاییم را به هیچ دروغی نمی فروشم ! *

سرده
سردمه..