مرا یاد داده اند فقط بشنوم...
می گوید با هیجان گوش می کنی...
شاید برای بار نخست راضی میشوم ، احساس را برایش بیان کنم ...
نبض احساسم را در واژه ها بر برگی سفید تحویلش می دم ...
ضربان نبضم را با چند ثانیه ای سکوت می خواند...
باز چشمانش را به چشمانم می دوزد ...
باز می گردد و فقط دور می شود... دور...
همچنان ایستاده ام منتظره پاسخی ...
و او فقط دور می شود... دور ...
و من به یاد می اورم :
که مرا یاد داده اند فقط بشنوم...
می گوید با هیجان گوش می کنی...